رمان ابرویم را پس بده فصل2
-به به سلام خانم دزده ... بي تفاوت به امير حافظ پسر با نام ونشون حاجي به کارم ادامه دادم ..کاري که گه گاهي خوشي لحظاتم ميشد.. رديف کردن خازن ها ومقاومت ها ..دي يود ها وزنرها ..پتانسيل ها وآي سي ها ..همه چي وهمه چي درکنار هم ....روي يه مادربورد کوچيک ...قد کف دست ... اين کارو دوست داشتم ..رنگهاي رنگارنگ مقاومت ها رو که هرکدوم يه اندازه اي رو مشخص ميکرد .. خازن ها رو ...دي يودها رو ...اِل اي دي هاي رنگي سبز و زرد و قرمز رو .. کارخونهءحاج رسولي پراز محصول بود ..محصول هاي جالب الکترونيکي ..از سنسور مخازن بزرگ اب بگير تا کنترل سه فاز وتک فاز برق .. حتي ساختن وتعمير مادربوردهاي کامپيوتر .. وکار من تو اين کارخونه ءبزرگ حاج رسولي ...درست مثل يه چرخ دندهءمتحرک بود ...يه وقت اينجا ..يه وقت اونجا .. يه وقت درحال پيچ ومهره کردن قطعات ...يه وقت درحال بسته بندي ...يه وقتهايي هم اگه شانس مي اوردم چينِش مقاومتها وخازن ها ..کارمورد علاقه ام .. به سرعت از تو ظرفهاي کوچيک 5در10 مقاومتهاي کف بورد رو ميچيدم ..جامپرها رو ...دستم مثل يه ماشين سريع کار ميکرد .. عادت کرده بودم که مقاومت رو تو دستم بگيرم وبا سرانگشتهام پايه هاش رو خم کنم وبزنم رو بورد نقشه دار ... آي سي ..دي يود ..زِنِر ...حالا ميرفتم سراغ قطعات پايه بلند ..دنيايي بود براي خودش ومن عاشق اين دنيا .. يه وقتهايي که کنار دست نرگس وايميستادم تا براش قطعه سوا کنم ...قبطه ميخوردم بهش ..اون هميشه اصل بود ومن فرع .. توقع زيادي نداشتم .بازهم شکر ..ميخواستم کم کم زمينه رو براي اقاي سياحي بچينم تا بزاره پاي ثابت مونتاژبشم که اين ماجرا پيش اومد وهمون نَم نَمَک دل خوشي من هم پريد . هرچند که امروز به يُمن کمبود وقت ...بازهم داشتم لذت غرق شدن تو دنياي زيبام رو لمس ميکردم که با صداي نه چندان آروم پسرِ سرشناس حاج رسول داغ شدم ....سِر شدم ولذت از سرم پريد .. -پارسال دوست امسال اشنا سرکار خانم ... سرش رو کمي نزديک تر کرد وگفت .. -ميشه از عليا مخده بپرسم تصميم به دزدي از کدوم قسمت کارخونه گرفتيد ...؟ صداي خنده هاي ريز ريز از گوشه وکنار بلند شد .. -مونتاژ ...؟بسته بندي ..؟قطعات انبار ...؟اي واي يادم رفت ..گاو صندوق کارخونه ..؟ با اين حرف صداي خنده هاي ريز ريز کرکننده تر شد ..نگاش نکردم ..حتي دستم هم از حرکت باز نموند ..نلرزيدم ...من چيزهاي بدتر از اين رو گذروندم ..ابديده شدم درمقابل حرف وکنايه ... فقط دلم سوخت ..وبا خودم گفتم .. -شايد يه روزي ببخشمت امير حافظ رسولي ..ولي اون روز... روزيه که مطمئنا ابروي رفته ام رو ازت پس گرفته باشم .. که فکر نکنم هيچ وقت بشه اب رفته رو به جوب برگردوند ..اين سبو شکسته اقاي رسولي ..بي خيال بخشش من شو ... -يه لطفي کنيد خانم نجفي... دفعهءبعد به بنده اطلاع بديد تا کارتون رو براتون راحت تر کنم ..ميخواين اصلا رمز گاو صندوق رو بدم خدمتتون يه موقع خداي نکرده تو زحمت نيفتيد .. (نميدونم اون چک بي صاحاب کجا رفت ..وچي شد ..اصلا دست کي موند؟ ..خرج شد؟؟يا دود شد رفت هوا ..؟ ولي لکهءننگش نشست رو دامن من ..وانگار قرار نيست تا اخر عمرم از رو پيشونيم پاک بشه ..حتي با وجود تمام محبت ها ودل گرمي هاي حاج رسولي .. با خودم گفتم .. -عيب نداره پسر حاج رسولي ..شما هم بتاز ..ارکيده.... پيشوني باخته تراز اين حرفهاست ..) (اين روزها دلم اصرار دارد فرياد بزند اما . . . من جلوي دهانش را مي گيرم وقتي مي دانم کسي تمايلي به شنيدن صدايش ندارد !!! اين روزها من . . . خداي سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالي دنيا خط خطي نشود . . .!) -اينجا چه خبره ..؟ جمعِ خنده کنان ...مگسان دور شيريني امير حافظ... سکوت کردند..دستهاي من اما .. نه ايستاد ..نلرزيد ...بلکه مثل هرروز بورد کوچيک رو گذاشت کنار و....رفت سراغ بورد بعدي . يه جامپر ..دو تا مقاومت سيصد ونود کيلو اُهم ...سه تا دي يود ..يه دونه زِنِر شيشه اي ...يه آي سي مشکي که کمي بايد پايه هاش رو خم کنم تا راحت رو بورد سوار بشه ... -همتون بريد سرکارتون .. سرم پائين بود انگار نه انگار که بهم توهين شد... تهمت زده شد ..باز با خودم گفتم .. (-بزار بگن با حرف يه مشت لاف زن من که خراب نميشم .. ولي اين حرفم دروغ محض بود ..چون خراب شده بودم ..ويرون و...سرپا شدن سخت بود ...خيلي سخت ..) صداي زمزمهءحاجي به اين زخم ها مرهم شد...دست حمايتي شد براي سرپا شدن .. -ببخش بابا جان ..جوونه وجاهل .. همون لحظه يه سوال چسبيد به بيخ گلوم .. (مگه من جوون نبودم ..؟جاهل نبودم ..؟خبط نکردم ..؟درست مثل امير حافظ ...شايد بدتر از خبط امير حافظ .. ولي ديدي که بابام چي گفت ..؟گفت مرده ام براش ..گفت ديگه ارکيد نداره .. خدايا ...چقدر باباها با هم فرق دارن ..يه بابا مثل بابا فرزين من ...يه بابا مثل حاج رسولي ...که رو زخم زبون هاي تک پسرش ..دردونه پسرش ..شاه پسرش ...ماله ميکشه.. بازهم دستهاي من نه ايستاد ..نلرزيد ..بلکه رفت سراغ مقاومتهاي بزرگ ...خازن هاي ايستاده ...پتانسيل هاي سه پايه .. دونهءتسبيح تو دست حاج رسولي يه دونه افتاد ..صلوات فرستاد يا استغفار کرد ..نفهميديم ..فقط صداي سين کشيده اش دلم رو نرم کرد .. اينبار دستم ايستاد ..لرزيد .. بغض تو گلوم نشست ...خوب ميدونستم که طاقت دل شکستهءحاجي رو ندارم ..حاجي جزو کسائيي بود که بي اختيار راجع بهشون ميگفتم .. (برآيم در رديف کساني هستي کــــــه به قول نيمايوشيج : يادت روشنم ميدآرد) وواقعا هم همين بود ..حاجي ارج وقرب بالايي پيش من داشت ...حاج رسولي منجي بي قيد وشرط من بود ... براي بار دوم حرف چند روز پيشم رو تکرار کردم .. -حلاليد حاج رسولي ..غصه نخوريد .. با اين حرفم سبک که نشد هيچ... بدتر از قبل سنگين شد ..درست مثل يه کوه ...توقع بخششم رو نداشت ولي من بخشيدمش ..به حرمت همون دونه تسبيحي که نميدونستم استغفار بود يا صلوات ..ولي بدجور ناجوري دلم رو اروم کرد .. بخشيدمش به اين بغض تو گلوم که نه بابا ميرفت ونه پائين ...گير کرده بود درست وسط سينه ام .. سينه اي که هرروز تنگ تر ميشد ...مچاله تر ..ومن مدام ميترسيدم که نکنه يه روزي.. يه جايي... ديگه چيزي از اين قلب مچاله شده باقي نمونده .. حاجي رفت وبازهم من چيدم ...قطعات رنگي رنگي دنيام رو ..اين بار ديگه لذت نبردم ..سيب قَندک تو گلوم ...نميذاشت اون همه لذت رو حس کنم .. ***** -نرگس جان اماده شدي ...؟ پشت به من مکث کرده بود انگار رو نداشت برگرده به سمتم ..دستم رو گذاشتم رو شونه اش -چي شده نرگس ..؟ -ارکيده ..؟ برگشت به سمتم ..چشمهاش قرمز وسرخ بود .. -الهي بگردم ارکيد .. -خدا نکنه... چي شده نرگسي ..؟ -دلم طاقت نمياره کسي پشت سرت حرف بزنه ومن بشنوم وچيزي نگم ...اگه قسمم نداده بودي يه چند تا ليچار بار سبحاني ميکردم ...اون امير حافظ ذليل ... لب گزيدم ونگاهي به اين طرف واون طرف انداختم ..خدا روشکر که کسي نبود ... -هيس نرگسي.. نکن اينکارو عزيزم ..چرا بي خودي اعصاب خودت رو خورد ميکني ..؟ ..بزار هرکي هرچي دوست داره بگه ..مهم دل من وخداي بالا سرمه ... شونه ام رو گرفت .. -چرا اينقدر صبوري ارکيد ؟..چه جوري شدي اين ارکيدي که هرکي ...هرچي گفت چشم ميدوزه زمين وحرف نميزنه ... زهر خنده رولبم عميق شد..شکاف خورد و .......وصل شد به سه سال زندگي با موجودي به اسم سپهر .. ولي نرگس که سپهر رو نميشناخت ..فقط ميدونست يه شوهر دارم ..فقط ميدونست يه اقا بالا سر دارم که گه گاه با ماشين اخرين مدلش مياد دنبالم ..وهميشه فرداي اومدن سپهر ازم ميپرسيد .. -چرا با اين مال ومنال شوهرت ..درست مثل سنگ زيرين اسياب ميسوزي ودم نميزني ؟.. کار ميکني وقناعت ميکشي ..وزياد به خودت نميرسي ؟.. ومن هيچ جوابي براي اين سوالهايي که تازگي ها فقط با يه نگاه ازم پرسيده ميشد نداشتم .. چي بگم بهش ..؟تو بگو ..بهش بگم شوهرم صاحب کارخونهءريسندگي صولتي وشرکاست ..؟بهش بگم خودم يه روزي کيا وبيايي داشتم ديدني ..؟ بهش بگم اين دختر فرتوتي که تو جووني دلش به قد يه پيرزن هفتاد ساله مرده است يه زماني به زمين وزمان فخر ميفروخت ..؟ بهش بگم اين دختربدبخت.... يکي از نخبه هاي فيزيک بوده ولي اونقدر يه دفعه اي ...بي واسطه ..بي مقدمه ..از تو خونهءکودکي هاش کشيدنش بيرون.... که حتي نتونست درسش رو تموم کنه ؟ بگم اين زني که از نظر تو صبوره ..يه روزي نه چندان دور بهترين زندگي رو داشت ولي الان شده يه دستمال کاغذي مصرف شده تو دست وبال سپهر که هربلايي که خواست سر اين دختر شاه پريون بياره ... يه آه از ته دل کشيدم ...نميشد که اين دردها روبگم ..هرکدومشون يه مثنوي هفتاد مَن بود براي خودش .... داستان عرش به فرش رسيدن من سردراز داشت وحوصلهءغير بهش قد نميداد .. نگفتم ...هيچي نگفتم وخنديدم ..حداقل تو ميدوني که چرا ..؟تو ميدوني که نميتونستم بيشتر از اين جلوي دوست واشنا خرد بشم ..بيشتر از اين تحقير وتو سري خور .. همين انگ واضح دزدي ...هفت پشت مرا بس ... -بريم نرگسي ..عيب نداره خداي من هم کريمه ..بالاخره يه روزي آبروم رو از پسر حاج رسولي پس ميگيرم ... -به خدا ارکيد اصلا وقتي حاج رسولي وپسرش رو ميبينم اعصابم بهم ميريزه .. دستش رو گرفتم ولب گزيدم .. -نگو نرگس جان ..حاج رسولي حق پدري به گردن من داره ..چه جوري ميتوني همچين حرفي بزني ..؟اگه همين حاج رسولي نبود من الان بايد اوارهءکوچه خيابون ها در به در.. دنبال کار با يه حقوق بخور نمير بودم .. -پس چرا جلوي پسرش رو نميگيره ..؟ -تونست ونگرفت ..؟نتونست نرگسي ..وگرنه من ميدونم که تو دل اون بندهءخدا چي ميگذره ...يه سري حرفها رو نبايد گفت ..بايد بمونه تو سينه تا ابد ..به خاطر همون حرفهاست که دلم نميايد جز خوبيش چيزي بگم .. احساس کردم کاسهءچشمهاي نرگس هم پر شد ...درست مثل اون روز حاج رسولي... مگه چقدر حرفهام سوز داره که با نيم کلام من ...نم اشک به چشمهاشون مياد .. -خانمي به خدا ..خيلي ميخوامت ... براي اينکه از اون حال وهوا دربياد گفتم .. -ما بيشتر ..ميخوايمِــــــــــت ... يه نگاه به سرويس که تقريبا پر شده بود انداختم .. -بجنب نرگسي که اگه از سرويس جا بمونم تا دم خونه ام بايد کولم کني ..چون ديگه جون وايسادن تو مترو وايستگاه اتوبوس رو ندارم .. نفس نفس زنان رسيدم به سرويس وبا نرگس خداحافظي کردم سوار سرويس شدم ونشستم رو صندلي اول ..مثل هميشه .. وحسامي خيره شد بهم مثل هميشه ... رو گرفتم ازش مثل هميشه ... خيره شد بهم مثل هميشه ... چرا دست برنميداشت از اين کار مداوم ..؟چي تو صورت من ..ظاهر من ...چادرسياه وخاکي من .. بود که خيره اش ميکرد ؟..که ماتش ميبرد .. ؟ روزهاي اول عصبي ميشدم ..چند بار جام رو تغير دادم ..فايده نداشت .. حتي يادمه يه بار تو کارخونه کشيدمش کنار بهش گفتم خوبيت نداره به زن شوهر دار خيره بشيد ولي اون حرفي نزد وبازهم خيره شد ...بازهم خيره موند .. اوايل زنها پشت سرمون حرف ميزدن ولي با خطا نرفتن حسامي وظاهر موجهءمن ...حرفها خوابيد ..سکوت شد ولي حسامي دست از خيرگيش برنداشت .. اين کار شد کار هرروزش... کار هرعصر وشبش ..منم عادت کردم به اين سنگيني نگاه ..عادت کردم که راحت نفس بکشم ..فراموش کردم يه نفر بااختلاف چند تا صندلي بهم خيره شده ..بي حرف ..بي کلام ..بي صحبت .. با رسيدن به نزديکي هاي خونه ...فضاي خفهءمحلمون... دوباره بهم دهن کجي کرد ..رسيده ونرسيده سلام کردم به بخت سوخته ام ..به جام آبروي ريخته ام ..به خونه اي که تنها پناه اشتباهم بود .... شـبــهـــا زيــــر دوش آب ســــــــرد (رهــــا ميکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــايــم را در حالي که هــــمــــه ميگويند : خــوش به حـــالــَــش … چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد) **** - آقاي روحي پور؟ روحي پور، انبار دار شرکت از بين قفسه هايي که پر از قطعات مختلف الکترونيکي بود سرک کشيد. - سلام، خسته نباشيد. - سلام دخترم، مونده نباشي. - مي شه بيست تا آي سي بهم بديد؟ آقاي روحي پور يه نگاهي بهم انداخت و بدون حرف به سمت قفسه هاي پشت سرش رفت. لوله ي کشيده و طلقي حاوي آي سي ها رو به دستم داد. - مرسي ممنون. مي خواستم راه بيفتم که صدام کرد. - خانم نجفي؟ - بله؟ دفتري رو با نوک انگشت جلوتر آورد. - ببخشيد اين حرف رو مي زنم؛ ولي مي شه اين جا رو امضا کني دخترم؟ يه نگاه مستقيم بهش انداختم. - يعني چي؟ - ببخشيد؛ ولي آقا اميرحافظ ... نفس کشيدم، عميق عميق تا شايد اين بغض دويده تو گلوم رو محو کنم. با خودم گفتم، "صبور باش ارکيد. خوب برخورد کن تا همه يه روزي شرمندت بشن." يه لبخند فقط براي حفظ ظاهر زدم و دفتر رو امضا کردم. اسمم رو نوشتم، تاريخ زدم و مقدار آي سي ها رو هم نوشتم. - کافيه آقاي روحي پور؟ آقاي روحي پور که زير چشمي مي ديد چي نوشتم. فقط سري تکون داد. بنده ي خدا شرمنده بود. دلم سوخت. اون چرا شرمنده باشه؟ اميرحافظ رسولي بايد شرمش بشه و فکر عاقبت تهمت هاش رو بکنه. **** -دوستت دارم ارکيد؛ بگو که تو هم حس من رو داري. داشتم، از ته دل دوستش داشتم؛ ولي روم نمي شد. هنوز خام بودم، پر شرم و حيا. هنوز در مقابل هر دوستت دارم، سرخ مي شدم و دست و پام يخ مي کرد. -بگو ارکيد. حسرت يه دوستت دارم به دلم موند. خيلي مي خوامت ارکيد. بگو، بهم بگو که تو هم مثل من عاشقي. خاطرم رو مي خواي. بگو که بدون من هيچي! و من گفتم. چشم هام رو بستم و از ته دل اعتراف کردم. - دوستت دارم سپهر! با همه ي قلبم دوستت دارم! چقدر تو اون لحظه لبخندش، برق نگاهش برام شيرين بود. حتي بوسه ي پشت دستم. درسته که باز هم سرخ شدم، ولي برام به اندازه ي دنيا ارزش داشت. من عاشق سپهر بودم همه اين ها باعث مي شد شيداتر از قبل بشم. "حـــــــــوا که بغض کند حتي خـــــــــدا هم اگر اجازه برداشتن سيب را بدهـــــد چيزي به جز آغـــــــــــوش آدم آرامش نمي کند." هيجاني که با سپهر تجربه مي کردم، من رو به عرش مي برد، به بالاترين درجه ي خلقت. من عاشق بودم و دل باخته و نمي دونستم که اين دلباختگي مي شه زهر هلاهل تو وجودم، مي شه خنجري که هر لحظه بيشتر از قبل قلبم رو مي شکافت. کاش اون قدر خام نبودم، نارس، اون قدر که نفهمم اين ره که مي روي به هيچستان است! دست هام تو دست سپهر مهر و موم شد. ديگه هم جدا نشد؛ ولي اي کاش مي شد. اي کاش و صد اي کاش يه نفر پيدا مي شد تا دست هاي به هم گره کردمون رو از هم جدا مي کرد. اي کاش يکي مي اومد و منو با خودش به ناکجا مي برد. شايد که اين طلسم نفرين شده تموم مي شد و من از بند سپهر رها مي شدم.» "دلم کمي خدا مي خواهد کمي سکوت کمي دل بريدن مي خواهد کمي بهت کمي آغوش آسماني کمي دور شدن از اين جنس آدم ها." **** **** اخر ساعت کاري بود ..بُوردهاي اماده شده رو رو ميز وسط چيدم... واقعا با ديدن بوردهاي کوچولو کوچولو که هرروز بيشتر از قبل ميشد لذت ميبردم .. -ارکيد بيا بريم ديگه ..دل بِکن از اين قطعه ها .. يه لبخند بهش زدم وگفتم .. -بريم بابا ...چرا اينقدر غر ميزني ..؟ نرگس درحالي که کش وقوسي به بدن خسته اش ميداد گفت .. -اخه من موندم تو که از صبح داري کار مونتاژ ميکني ديگه اينهمه شوق وذوقت براي چيه ..؟به خدا من از بس کار مونتاژ کردم همه چي رو شبيه دي يود وزِنر ميبينم ... -واي چطوردلت مياد بگي نرگس ؟من عاشق قطعه هام ...هزار سال هم اينکارو انجام بدم خسته نميشم ...تازه دارم سعي ميکنم آمارم رو بيشتر از حد نصاب کنم نرگس با چشمهاي گشاد شده اش ناليد ... -واي نه ارکيد تورخدا به من بيچاره رحم کن ...من به زور ميتونم شصت تا بورد رو تو يه صبح تا شب تموم کنم ...چه کاريه خب؟ اروم اروم کارت رو انجام بده ... رسيديم به رختکن پرسنل دستهامون رو شستيم وهمزمان گفتم ... -لذتش به سرعتشه ..من اگه بتونم يه روزي هفتاد تا بورد رو تو يه شيفت کاري تموم کنم شايد اقاي سياحي يا حاج رسولي بزارن بشينم پاي ثابت مونتاژ .. نرگس درحالي که مانتوش رو رو لباس استين حلقه اييش تن ميکرد گفت .. -باباجان من چند بار بگم خودم با اقاي سياحي حرف ميزنم ..که جاي من رو با تو عوض کنه ... با همون سرانگشتهاي خيس کليد رو از تو جيب روپوش کارم دراوردم .. -ديگه چي ..؟همينم مونده که بيام جاي تو ...من اگه ميخوام پاي ثابت مونتاژ باشم دوست دارم اينکارو کنار تو انجام بدم .. کمد رو بازکردم وبا حوله دست وصورتم رو خشک کردم ...نرگس که دو سوته اماده شده بود دستهاش رو ازپشت دور گردنم حلقه کرد -فداي تو دوست گلم بشم که اينقده ماهي ...به خدا يه دونه اي ارکيد .. -قربون تو .. روي دستش رو بوسه زدم که حلقهءدستهاش باز شد ..همون جور که پشت به نرگس داشتم مانتوم رو ميپوشيدم صداش رو شنيدم -پنج شنبه رو چي کار ميکني ..؟ با خونسردي روسريم رو عوض کردم .. -هيچي بليط سفر به جزاير سليمان َم اُکي شده ميخوام با دوزتان برم به تعطيلات ...خودم رو برنزه کنم .. خودم از فکر همچين برنامه اي خنده ام گرفت .. نرگس با مشت ارومي تو بازوم زد وگفت .. -گمشو ...هروقت ازت سوال ميپرسم تو مسخره ميکني .. -خب چي کار ميخوام بکنم ؟...ميشينم توخونه ..درسم رو ميخونم ...تو اين چند وقته لاي کتابهام رو هم باز نکردم ... -واي ارکيد بس کن تروخدا .. يه کم کرم مرطوب کننده رو دستهاش ماليد وگفت .. -اينقدر از خودت کار نکش دختر جان ..ميدوني چند وقته يکم استراحت نکردي ..؟ما که هروقت تو رو ديديم ..داري با کار ودرس خودکشي ميکني .. با سرانگشت نوک دماغم رو کشيد که رايحهءخوش ليمو تو بينيم پيچيد ... -ادم خوب نيست با همچين شوهر پولداري خسيس بازي دربياره ... پوزخندي که به زور داشت رو لبم جا ميگرفت رو عقب فرستادم و باخونسردي جواب دادم .. -بالاخره يه جوري بايد خرج زندگي رو دراورد .. کش چادرم رو انداختم دور سرم وبه همراه نرگس بيرون اومدم .. -ارکيد بهت دروغ نميگم ..وقتايي که ميبينم اين جوري داري جون ميکني... فکر ميکنم شوهرت بهت خرجي نميده که با کار کردن زياد داري خودتو به کشتن ميدي ...همه اش کار ..کار ...درس با ناراحتي برگشتم به سمتش .. -نرگس جان هزار بار گفتم اون چيزي که تو ميبيني همهءزندگي ادمها نيست .. -اره حق باتواِ...ولي بخشي از زندگيشون که هست ..چه طور شوهر تو ماشين اخرين مدل سوار ميشه ..عينک فلان مارک ميزنه ... بوي ادکلنش از ده فرسخي جار ميزنه بعد تو اين طوري ميگردي ...اينقدر ساده ..اينقدر معمولي ..؟ وقتي اين جوري ازم سوال ميکنه براي بار هزارم به خودم ميگم عجب غلطي کردم که بهش گفتم سپهر شوهرمه ... يه وقتهايي واقعا دوست دارم به تندي جوابش رو بدم ..ولي دوستي با نرگس اون هم تو زمان قحط الرجال والناس ..اونقدر برام ارزش داره که دلم نمياد با حرف تند مانع کنجکاويش بشم (خيلي وقت است که "بي تابم..." دلم تاب ميخواهد و يك هل محكم كه دلم هُـــري بريزد پايين هرچه در خودش تلمبار كرده) دستش رو گرفتم تا وايسه و با تمام محبتي که تو قلبم بهش داشتم گفتم: - مطمئن باش يه روزي همه ي زندگيم رو برات تعريف مي کنم و اون وقت مي بيني که همچين هم چيز عجيبي نيست؛ ولي تا اون روز بهم مهلت بده. نگاه نرگس تو ني ني چشم هام چرخيد. - باشه ارکيد جان. خدا گواهه من فقط نگران خودتم که هر روز داري بيشتر از قبل آب مي شي. - مي دونم عزيزم و ازت ممنونم. نگاه نرگس ازم جدا شد و به پشت سرم خيره. از لا به لاي لب هاي به هم دوختش شنيدم که گفت: - بهتره بري ارکيد، شوهرت اومده دنبالت. دست هام انا يخ کرد و مردمک چشم هام شروع به دو دو زدن کرد. يه نگاه به پشت سرم انداختم. آره خودش بود. مــــــــرد من، تو همون بنز سياه رنگش. نرگس که دستم رو فشرد. برگشتم به سمتش و روش رو بوسيدم. - پنج شنبه، جمعه بهت خوش بگذره نرگس جان. - ممنون عزيزم، اميدوارم با اين حجم کار به تو هم خوش بگذره. اين بار واقعا ديگه نتونستم پوزخند کش اومده رو لبم رو دور کنم. مگه مي شه سپهر باشه، ارکيد هم باشه و بهشون خوش بگذره؟! گذشت اون زموني که اين دو موجود شگفت انگيز خلقت در کنار هم آسايش رو مزه مزه مي کردن. "ايـن روزهـــا... احســــاسم دم َدمــــي مــــزاج شـــده گاهــــي آرام گاهـي بـــــــــــارانـي" ازش جدا شدم و به سمت ماشين سپهر رفتم. از دور اميرحافظ رو ديدم که درست نرسيده به ماشين سپهر، دم در با چند تا از مديرها وايساده بود و گپ مي زد. چادرم رو محکم تر تو دست هام فشردم و با گام هاي محکم بهشون نزديک شدم. اين روزها، نمي دونم چرا؛ ولي ديدن اميرحافظ شده برام مصيبت عظما، سخت و طاقت فرسا، نفس گير و نفس شکن. همين که داشتم از کنارشون رد مي شدم، صداي پوزخند صدا دار اميرحافظ در جا قدم هام رو ميخکوب کرد. - بعضي ها با پول دزدي به چه دم و دستگاهي که نمي رسن. فقط من موندم چرا اين قدر رو دارن؟ آدمِ دزد ذاتش مشخصه، نمي تونه جلوي دست کجش رو بگيره و من يه روزي آخر سر مچ اون بعضي ها رو باز مي کنم. نفس شکستم رو دوباره از سر گرفتم. قدم هاي ثابتم رو به زور به راه انداختم. "کاش مي شد مُرد مثل راه رفتن خوابيدن خريد کردن کاش مي شد خواست و مُرد" پشت به نگاه خيره ي مردها و اميرحافظ سر به زير و مطمئن به سمت ماشين سپهر رفتم و در جلوي ماشين رو باز کردم. حتي بعد از سوار شدن هم سر بلند نکردم. دوست نداشتم نگاهم تو نگاهش بيفته. سپهر که راه افتاد من هم يه کام عميق از هواي ماشين گرفتم. نيمه نفس بودن واقعا سخت بود. سر که بلند کردم، همزمان نگاهم افتاد به حسامي، مرد خيره در سرويس. باز هم خيره بود. تعجبي نداشت. حسامي يه عمره که به من خيره مونده بود و دست برنمي داشت از اين مات زدگي کاذب. مثل هميشه نگاه ازش گرفتم و دوباره خيره شدم به بند انگشت هام. نمي دونم چرا سپهر اين کار رو باهام مي کرد. اگه دوستم داشت پس چرا زجرم مي داد؟ و اگه من رو نمي خواست چرا چند وقت يه بار به سراغم مي اومد، آزارم مي داد، کتکم مي زد و در آخر، وقتي که قشنگ تمام روحم رو خرد کرد، مي رفت؟ اصلا درکش نمي کردم. نمي دونستم هدفش از اين کارها چيه؟ انگيزش چيه؟ اصلا چرا اين کار رو مي کنه؟ يه وقت هايي فکر مي کردم سپهر، شوهر من، مـــــرد من، يه آدم دو شخصيته است، يه بيمار رواني که من ندونسته پا تو زندگيش گذاشتم. حالا بعد از سه سال ديگه هيچ حس خوبي نسبت به سپهر تو وجودم نمونده بود، جز نفرت، جز اشمئزار، جز حس کثافت بودن من. از خودم بدم مي اومد، از اين که هر بار تحقير مي شدم، کتک مي خوردم و باز هم ازم سوء استفاده مي کرد. من براش هم نقش يه کيسه ي بوکس رو داشتم هم يه معشوق. نمي گم زن، نمي گم همسر، مي گم معشوق؛ چون تو اون لحظه هاي خاص، سپهر بد جوري شيدا مي شد. وقتي عصباني مي شد، بهم مي گفت بمير، مي گفت گورت رو گم کن، مي گفت ديگه نباش؛ . وضعيت حالاي من درست مثل يه کلاف پيچيده بود که نه سرداشتم نه تَه! گره خورده بودم به هم و باز نمي شدم از اين تکرار مسلسل! " دوستي ها کم رنگ بي کسي ها پيداست راست گفتي سهراب آدم اين جا تنهاست" -ميخوام برم خواستگاري دينا ... اوف ...بالاخره به حرف اومد ومنظورش رو از اين تشريف فرمائي پر طمطراق متوجه شدم .. هيچي نگفتم ..فقط نفس کشيدم ..اروم وبي صدا ..نگاهم هنوز درگير ناخون هاي دستم که به خاطر کار ....سياه وکثيف شده .... بود .. خيلي وقت بود که برام فرقي نداشت شوهرم مال خودم نيست ..خيلي وقت بود که فهميده بودم مجنوي اون روزهاي من ..مجنون هزاران هزار لي لي ديگه است ..خيلي وقته بي نظم وترتيب شعر سياوش قميشي تو ذهنم خونده شد .. (خيلي وقته ديگه بارون نزده .. رنگ عشق به اين خيابون نزده .. خيلي وقته ابري پر پر نشده .. دل اسمون سبک تر نشده ..) نميدونم چرا شعر سياوش قميشي اين قدر سريع تو ذهنم نشست ..شايد به خاطر تک کلمهءاول بيتهاش .. خيلي وقته ... خيلي وقته .. -فکر کنم خوب بشناسيش ...اصلا مگه ميشه دوست زمان دانشجوئيت رو نشناسي ...؟رفيق گرمابه وگلستانت رو نشناسي ...؟ به هرحال اومدم اينبار مرد ومردونه باهات حرف بزنم ..به خدا ديگه نميکشم ارکيد ..بيا طلاقت رو بگير وخلاصم کن .. بابا اصلا همين خونه اي که توشي رو از صاحبخونه ات ميخرم وبه نامت ميکنم ..تو فقط راضي به طلاق شو .. قسمت دوم شعرپابرهنه تو ذهنم ميچرخيد ...تاب ميخورد وسياوش قميشي با اون صداي پرهجاش ..برام ميخوند ..از خيلي وقتها .. (مه سرده رو تن پنجره ها .. مثل بغض تو سينهءمنه .. ابر چشمهام پراشک اي خدا .. وقتشه دوباره بارون بزنه ..) -باشه ارکيد ..؟قبوله ..؟ جوابم يک کلام بود ... -نـــــــه .. نه گفتن من همان وتو دهني آني سپهر هم همان ...مزهءخون مثل يه قطره جوهر سياه رنگ تو ليوان شفاف اب ..تو دهنم پخش شد.. صداي پراز حرصش رو ازپشت حس هاي مختلف درد ميشنيدم . -چقدر تو قُدي ارکيد ..تا کي ميخواي کتک بخوري ..؟ زبونم رو رو اماس لبم کشيدم ...اين نه از ته دلم بود ..سپهر من رو از ريشه سوزوند ..من هم ميسوزوندمش وخاکسترش ميکردم ..اونقدري که مثل گداخته هاي اتشفشان هيچي ازش باقي نمونه ..شايد که با اين گداختن .. نفرت انباشته شده تو دلم اروم بگيره ... حتما برات عجيبه که چرا سپهري که اينقدر مشتاق جدائي از منه... خيلي راحت نميره ودرخواست طلاق نميده ..؟با اين همه اشتياق سپهر... چه احتياجي به رضايت ارکيد هر...زه ...؟ ولي سپهر نميتونست طلاقم بده ...بابام سر عقد... نه مهريه خواست ..نه شير بها ..نه چک زد ونه چونه ..مهموني نخواست ..هل هله ودست وشادي هم نخواست ..فقط چند تا مورد رو مکتوب کرد ... حق طلاق با ارکيد ..حق کار وحق پيشرفت تحصيلي .ودراخر اگه سپهر به هردليلي ميخواست بدون رضايتم طلاق بده ..سه چهارم اموالش به نام من ميشد ... حالا ريش سپهر... گروي من بود وبدتر از اون اينکه نميتونست من رو از همه پنهون کنه ... اون ابروريزي اي که خونواده هامون راه انداختن ..کافي بود تا تمام بازار وگردن کلفت ها بدونن که سپهر زن گرفته وحق طلاق با زنشه .. يعني من ..يعني ارکيده نجفيِ سياه بخت ..ومن به خاطر تمام بدي هاش ..به خاطر تمام کثافت کاري هاي که دامن من رو هم گرفته بود ..ميگفتم نه .. کتک ميخوردم وبازهم ميگفتم نه .. زجر ميکشيدم و....بازهم ...ميگفتم ...نه .. يادمه اوايل صبوري ميکرد... ولي وقتي هفت ماه بعد از عقدمون حرفش رو اجرا کرد ورفتيم دادگاه خونواده ومن قرص ومحکم سر تمام حق وحقوقم موندم ... رفتارش صد درجه بدتر شد ..رزيلانه تر ..تا جايي که يه وقتهايي ازته دل مرگش رو از خدا ميخواستم .. با نه گفتنم سپهر رو به اتيش ميکشوندم وخودم هم تو اين اتيش خاکستر ميشدم ...شايد اين نه گفتن يه خودکشي خود خواسته بود ... اينقدر سير بودم از زندگي که ديگه برام مهم نبود دارم تو اتيش انتقام از مــــــردم خاکستر ميشم .. يه تو دهني ديگه من رو به خودم اورد ..به حالي که انگار حال نبود ...گذشته بود... شايد هم اينده ...تو خودم جمع شدم ومزهءخون رو هيجي کردم .. -ادم نميشي ؟..نه ادم نميشي ..اي خدا من چيکار کنم از دست اين افريته ..؟نه ميميره نه طلاق ميگيره اخه من با تو چي کار کنم ارکيد ... بابا من دينا رو دوست دارم ميخوام زندگيم رو درست کنم ..ولي بدبختي شرط گذاشته که تا وقتي طلاق نامه رو نيارم زنم نميشه ... اخه چي ميخواي از جون من ..؟بابا منم ادمم ..دلم يه زن درست وحسابي ميخواد نه مثل تو دست خورده وهر---ه ..يکي که هرروز با يه نفر دوست نبوده ... تو اين جور مواقع گوشهام رو به خواستهءخودم ميبندم ...نميشنوم ..تو ذهنم ادامهءاهنگ سياوش رو که هيچ ربطي به حال من نداره ميخونم وگوشهام رو همچنان بسته نگه ميدارم .. با غيض برميگرده به سمتم وميجوشه .. -ارکيد يه کاري نکن که بندازمت تو خونه وحبست کنم تا از گشنگي بميري ..؟ تو دلم يه پوزخند ميزنم ..ادم مُرده رو چه باک از مُردن ...اگه اينکارو ميکرد مسلما لطفش شامل حالم شده بود .. بازهم يه پوزخند ديگه از ياداوري اولين کلماتش تو دلم ميزنم .. چقدر جالب !!..حرف مردو مردونه ءمرد من ..حبس خونگي بود وتو دهني ها ي تو دهنم ..نميدونم اگه حرف غير مردونه اي داشت چه ميکرد ...به ارومي زمزمه ميکنم - خودت ميدوني که نميتوني ... -اره معلومه که ميدونم وبه خاطر همين هم خون خونم رو ميخوره ...اون باباي بيشرف تر از خودت فکر همه چي رو کرده بود ..حق طلاق وکار وتحصيل ...کم مونده بود بگه حق مردنت هم دست دختر هرزهءمن .. پوزخند رو لبم رو که ديد انگار ديگه طاقت نياورد که با دست راستش پنجه کشيد تو موهايي که از پشت بسته بودم وزير چادر ومقنعه ام مشخص بود .. برخلاف تو دهنيش درد زيادي نداشتم ولي مقنعه وچادرم تو مشتش اسير بود .. -ميدوني ارکيد اينقدر ازت متنفرم که دلم ميخواد همين جوري که موهات تو مشت امه سرت رو بکوبم تو همين داشبورد ..اونقدر بزنمت .اونقدر بزنمت که درجا ضربهءمغزي بشي تا از دستت راحت بشم... بادست چپم مچ دستش رو گرفتم ودست راستم رو داشبورد ماشين گرفتم .. از سپهر بعيد نبود که همچين کاري رو انجام بده ... مـــرد من تبحر وافري ...تو انواع واقسام شکنجه هاي خاص داشت .. با پيچيدن يه ماشين جلوي ماشينش سرم رو با ضربه به سمت داشبورد هل داد ...بي شرف بدجوري هم هل داد ..پيشونيم به داشبورد خورد ودرد تو سرم پيجيد ..همون لحظه از ته دل ناليدم ... -خدايا پس کي تمومش ميکني .. سعي کرد ماشين رو کنترل کنه که اي کاش نميتونست ..واخر سر هم بي حرف بعد از کلي فحش به من ورانندهءبي چاره.... به سمت خونه ام به راه افتاد .. همون محلهءدل گير ..همون پناه بي پناهي هام ..که دقيقا نميدونستم براي من جهنمه يا بهشت .خدايا من که ديگه عادت کردم به اين ذلت ....ولي تو بيا خدايي کن وتمومش کن ..همين .. (فرياد ها مرده اند، سکوت جاريست، تنهايي حاکم سرزمين بي کسي است، مي گويند خدا تنهاست من که خدا نيستم پس چرا از همه تنهاترم) تعجبم از طاقت تموم نشدنيم بود. از اين که اين همه درد مي کشيدم و باز هم در جواب طلاق خواستن سپهر مي گفتم نه. دوباره فکرم رفت سمت اين که چرا هميشه بهش مي گم نه، چرا هر بار کتک مي خورم و باز هم مي گم نه. شايد هر کس ديگه اي جاي من بود، يه بله مي گفت و خودش رو راحت مي کرد؛ ولي من نمي تونستم، اون هم به هزار و يک دليل ديده و نديده. اولين و آخرين دليلش نفرت از سپهر بود. مهم ترينشون سوزوندن سپهر تو آتيش انتقامم بود؛ ولي بعد از اون مشکلات و سختي هايي بود که اگه از سپهر جدا مي شدم دامنم رو مي گرفت. تو اين مدتي که تنها بودم، کم نبودن گرگ هاي مردنمايي که مي خواستن بهم دست درازي کنن. وقتي گرگ هاي دور و برت بو بکشن که غريبي، که کسي رو نداري، اون وقته که کمين مي کنن براي دريدنت. و من به تنهايي از پسشون برنمي اومدم. اون هم تو محله اي که مجبور به زندگي درش بودم. سپهر خيلي وقت بود که خرجي نمي داد، خودش رو از هفت دولت آزاد کرده بود، حتي يه قرون يا به قول قديمي ها يه پول سياه هم کف دستم نمي ذاشت. مجبور بودم با همون چندرغازي که که در مي آوردم، هزينه ي اجاره خونه و خورد و خوراکم رو بدم. درسته که سپهر هيچ وقت نبود، ولي همين که چند وقت به چند وقت، ماشين بنز سياهش سر کوچه مي ايستاد، يعني اين که اين زن صاحاب داره، مزاحمش نشيد، دورش رو يه خط قرمز بکشيد. و همين برام بس بود. بدون سايه ي مرد، بدون پشتوانه ي مادي و معنوي چه جوري مي تونستم سالم زندگي کنم؟ اون هم با شرايطي که من داشتم؟ من وقتي از سپهر جدا مي شدم که يا مي تونستم خونه ي بهتري، تو يه جاي بهتر کرايه کنم تا کسي جرات نگاه چپ انداختن بهم رو نداشته باشه. يا بايد پشتوانه اي پيدا مي کردم که بعد از جدايي از سپهر بتونم بهش تکيه بدم و آسوده زندگي کنم. بر خلاف تمام حرف هايي که مي زد، مطمئن بودم يه ريال هم کف دستم نمي ذاره. سپهر عادت کرده بود که برام خرج نکنه، بعيد مي دونستم که حاضر بشه خونه اي به نامم بخره. بارها بهش گفته بودم باشه خونه به نامم کن، يه جايي که بدونم مال خودمه. قبول نمي کرد و مي انداخت پشت گوش. و من مي دونستم که اين حرف هيچ وقت عملي نمي شه. پول به جون سپهر وصل بود. حالا که مي ديدم هيج کدوم از خواسته هام تحقق پيدا نمي کنه؛ پس بايد باهاش مي سوختم و مي ساختم. اين تنها کاري بود که تو اين شرايط به نظرم عاقلانه مي اومد. سر کوچه ماشين رو نگه داشت. پهناي بنز سياه رنگ سپهر، به عرض کوچه سَر بود و بخاطر همين هميشه سر کوچه مي ايستاد. به تندي برگشت به سمتم. - پاشو گورت رو گم کن تا نزدم نفلت کنم! در ضمن خوب گوش هات رو باز کن، دينا دوست صميمي جنابعالي، برگ برنده ي منه! اگه باهاش ازدواج کنم، خيلي راحت مي تونم تمام سهام کارخونه رو به دست بيارم، پس سعي نکن سد راهم بشي، چون ممکنه واقعا به قصد کشت بزنم و جنازت رو تو بيابون هاي بيرون تهران بسوزونم که هم خودت از اين زندگي راحت بشي و هم من! بهم نزديک شد و با قاطعيت گفت: - ارکيد بترس از اون روزي که من خر بشم و نذارم نفس بکشي؛ مي فهمي؟ بدون اين که جواب بدم يا حتي گوشه چشمي بهش بندازم، از ماشين پياده شدم و قدم به کوچه گذاشتم. صداي گاز دادن شديد ماشين از پشت سرم اومد؛ ولي اهميتي برام نداشت. خيلي وقت بود که تو زندگي من هيچ جايي براي ترس باقي نمونده بود. ترس وقتي به سراغ آدم مي ياد که زندگيت برات ارزش داشته باشه، که زندگيت رو دوست داشته باشي؛ ولي من اون قدر زجر کشيده بودم که تا خرخره پر شده بودم و آماده براي خلاص شدن از اين درد هر روزه. کليد رو در آوردم و در رو باز کردم. صفيه خانم از بين موج هاي پرده ي حريرش سرک کشيد بيرون. فقط به احترام سن و سالش سري به معني سلام تکون دادم و راه افتادم به سمت اون هشت تا پله ي هميشگي که به تک اتاق بالا ختم مي شد. به ياد دينا افتادم. بيچاره دينا، نمي دونست سپهرِ عاشق پيشه ي جذاب، چه شيطان پليدي تو بطنش داره. نمي دونه براي سپهر جذاب، سهم شرکت مهمه؛ نه خودش و نه وجودش. مطمئن بودم که دينا هم يه بدبختيه مثل من که سپهر براي مال و اموال پدريش دام پهن کرده بود. اي کاش دينا هم اشتباه منو نمي کرد و هيچ وقت دونه هاي چيده شده ي سپهر رو نمي چيد، تا مثل من تو دام سپهر نمي افتاد. بيچاره دينا که داشت مي شد ارکيد دوم. شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ ولي با همون درجه و مقام. سپهر صولتي تمام محبت هاش بخاطر پول و سهم الارث پدري دينا بود و خدا اون روز رو برات نياره دينا که آه در بساط نداشته باشي. اون وقته که همين سپهر ِ فرشته صفتِ يوسف چهره، مي شه اهريمنِ عزرائيل صفت. اون وقته که مي شي يکي مثل ارکيد، شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ چون تو پشتوانه داري و ارکيد بدبخت هيچي نداره، هيچي جز خداي بالا سر که شايد يه وقت هايي از سر تفنن صفحه هاي پر درد ارکيد رو هم بي حوصله ورق مي زنه. "چشمانم را مي بندم سياهپوش خاطرات شده ام چشمانم را مي گشايم سوگوار حقيقت به جا مانده ام آي ايها الناس ... پناهي مي شناسيد از اين برزخ بي پايان؟" «دستهام يخ کرده بود وتو رختکن حموم دور خودم ميچرخيدم .. -خدايا چي کار کنم ؟...واي چي کار کنم ...؟ لبم رو به دندون گرفتم اونقدر محکم که خون لبم جاري شد ...باکي نداشتم از اين خون ريزي لبهام ولي ... چشمهام رو با حرص ماليدم وناليدم .. -خاک برسرت کنن ارکيد ..چي کار کردي ..؟حالا ميخواي باهاش چي کار کني ..؟ واي نه ..خدايا نه ..اگه مامان بفهمه ...بابا ..واي نه آبروم ميره..خدايا حالا با اين بچه چي کار کنم ؟...کجا بندازمش ..؟ دوباره بي بي چک رو تو دستم گرفتم ..اشکهاي رگبار بارانم حتي نميذاشت به خوبي صفحهءبي بي چک رو ببينم ...ولي حقيقت تلخ واضح تو از اون بود که بتونم با تاري چشمهام نفيِ ش کنم ... خدايا نه ..واي نه... دو تا خطه .. اي بميري ارکيد ...بميري ايشالله ..بري زير هيجده چرخ ...حالا ميخواي جواب بابا ومامان رو چي بدي؟ ...نميگن اين بود جواب اعتمادمون به دختر دانشگاه رفتمون ..؟ واي سپهر ...سپهر ..اخه چرا مواظب نبودي ..؟حالا من با اين بچه چي کار کنم ..؟ بي بي چک رو گذاشتم رو کابينت رختکن وبازهم دور خودم چرخيدم . واي خدا چي کار کنم ..چي کار ..؟چي کار ..؟اگه بابا بفهمه منو ميکشه ..خونم حلاله ...واي نه ....اي خدا چي کار کنم ... از اضطراب ودلشوره حس ميکردم افت فشار پيدا کردم وسرم گيج ميره ...نشستم رو زمين وسعي کردم بدون گريه کردن فکر کنم .. ولي تو همين لحظه يه تقه به درخورد ومامان درحموم روبازکرد ..با ديدن من تو اون وضعيت نگاهش نگران شد وسراسيمه اومد تو ومن خوش بينانه سعي کردم با چنگ انداختن به مستطيل کوچيک بي بي چک اون رو مخفي کنم .. ولي افسوس که دير جنبيدم ومامان اون چيزي رو که نبايد بيينه ديد .. -اون چيه ارکيد..؟ دستم رو که مشت کرده بودم مثل بچه ها پشتم قائم کردم ... -هي ..هيچي .. چشمهاي مامان گشاد شده بود وبا صورتي که انگار هرلحظه بيشتر از قبل ...خون صورتش رو ميکشيدن پرسيد .. -ميگم اون چيه ..؟ ترسيده بودم ..يه دختر ترسيدهءحامله ...مامان که ديد جوابي نميدم تو يه لحظه دستم رو کشيد که بي بي چک از دستم دررفت ووسط حموم افتاد .. دو خط تيره رنگ درست مثل دو خنجر تو چشم هردومون فرو رفت .. نگاه مامان دو دو ميزد... نفس هاي من تند بود ومال مامان ...نميدونم کُند ...شايد هم خفه .. با لکنت گفت -اين ....اينکه .... لبهاش درحال تقلا بودن تا اسم ازمايش گير کوچيک خانگي رو ببره ..ولي انگار جرات حرف زدن نداشت ...ميترسيد از به زبون اوردن اسم وسيلهءپخش شده رو کف حموم .. من مثل بارون بهاري هق ميزدم ومامان ..به ارومي دست دراز کرد تا اون وسيلهءکوچيک حاوي خبر بي ابروگي دخترش رو برداره بي بي چک رو با چنان دستهاي لرزوني برداشت که حس کردم هرآن از دستش ميوفته .. دو خط تيره رو از نظر گذروند .. -ارکيد ...اين بي بي چک ..دست تو چي کار ميکنه ..؟ هنوز خوش بين بود ..هنوز حتي فکرش رو هم نميکرد که تک دخترش ...نمونه دخترش ..همچين بي ابروگي اي رو مرتکب بشه .. هق هقم به زار زدن تبديل شد ..تو ميون اشکام زمزمه کردم .. -ببخشيد ...نميخواستم ..اين جوري بشه ...نميخواستم ..مامان ...ببخشيد .. -چـــــي ..؟ بي اراده پنجه انداخت تو موهام وبي بي چک رو به صورتم نزديک کرد .. -با توام خيرنديده ميگم اين چيه ...دست تو چي کار ميکنه ..؟ درد موهام زياد بود... خيلي زياد .ولي مامان اونقدر کلافه بود که اصلا نميفهميد داره چه بلايي سر موهاي خوشگل دخترش مياره .. -ارکيده حرف بزن ..اين براي کيه ..؟ موهام رو دوباره کشيد که از درد جيغ زدم .. -ارکـــــــــيد ... ودوباره موهام رو کشيد ..به ناچار داد زدم - مال منه .. همين ...همين جمله دست مامان رو ثابت کرد نگاهش تو چشمهاي اشکيم ميچرخيد... انگار ميخواست از تو چشمهام بخونه که راست ميگم يا دارم باهاش شوخي ميکنن ... .. تو عرض چند ثانيه صورتش سفيد شد ولبهاش ..خدايا انگار که تمام خون لبهاش رو کشيدن .. -مال ..؟مال...؟ باهمون دستي که بي بي چک رو نگه داشته بود سينه اش رو مالش داد .. -مال تواِ..؟يعني چي ..؟ يه خندهءعصبي کرد وادامه داد .. -مگه ميشه ..؟چي ميگي ارکيد ..؟ دستهاش رو به ارومي از موهام جدا کرد وبا قوت قلب ولبهايي که ديگه نميتونست مانع لرزششون بشه ناليد .. -حتما مال يکي از دوستاته اره ..؟ اشکايي که ميباريد ونگاه پرازدرموندگيم به مامان ثابت ميکرد که حرفم حقيقته .. ولي مامان شيرين من ...يه مادر بود...قلب کوچيکش هيچ وقت طاقت اين بي ابروگي رو نداشت .. اشکام رو که ديد با لحني که سعي مي کرد ملايم باشه گفت .. -راستش رو بگو ارکيدجان ..به خدا دعوات نميکنم ...بگو اين رو از کجا اوردي .. من هم گوش ميدم ...اصلا مال هرکي باشه مهم نيست تو فقط بگو مال کدوم دوستته؟ اصلا دست تو چي کار ميکنه ..؟ من که ديگه همه چي رو تموم شده ديده بودم ..زار زدم .. -نه مامان مال منه ..منه احمق ...من ...نميدونستم ..نميخواستم مامان ..فکر نميکردم ...مامان ..نميخواستيم اين جوري بشه .. -پس يعني ... يه خندهءعصبي ..درست مثل ادمهاي مجنون کرد . -يعني تو حامله اي ...؟ فقط نگاهش کردم .. -يعني ..دختر من ...دختري که حتي ازدواج هم نکرده ..با يه مرد بوده ..؟ سرش رو با نااميدي بلند کرد ...لبم رو به دندون گرفتم ...نفس براي نفس کشيدن نداشتيم .. -اره ارکيد ...؟اره ...؟ فقط لب زدم -اره .. بي بي چک از دست مامان افتاد ...وتو يه لحظه چنان به سمتم يورش اورد که هيچي نفهميدم فقط وقتي به خودم اومدم که داشتم زير آماج ضربه هاي مامان له ميشدم .. -بي شرف ....هـــــ....رزه... اشغال ...چه بلايي سرمون اوردي؟ ..چي کار کردي تو ..؟ ميکشمت ارکيد...به خدا ميکشمت ... با صداي داد وفرياد مامان درحموم بي هوا باز شد واميد وپشت بندش بابا اومدن تو ... مامان که از شدت عصبانيت کف به دهن اورده بود وصورتش يه پارچه قرمز شده بود ..همچنان من رو له ميکرد ... نفهميدم چه جوري ولي ضربه ها کمتر شد وامير مامان رو برد بيرون از حموم ...ولي صداي داد وفحش هايي که ميداد کافي بود تا هم اميد وهم بابا همه چي رو بفهمن ... واون چيزي که نبايد بشه شد ...تشت رسوايي من از بوم به زمين افتاد ...بابا نعره کشيد -خفه شو.. بگو چي شده ... از همون درباز حموم قشنگ صداي داد بابا ومامان رو ميشنيدم .. -چي شده ..؟؟؟؟بگو چي نشده ...؟دخترت حامله است ...ميفهمي اقا ...؟دختر شوهر نکرده ات حامله است ... تا عمر دارم هيچ وقت نگاه خون چکان امير وبابا رو تو اون لحظه ها فراموش نميکنم ...هيچ وقت .. اون کتک ها رو... اون ترس ولرز رو ...اون ضربه هايي توي شکمم رو که بابا واميد بدون توجه کردن به موقعيتم ميزدن ... همون ضربه هايي که بچهءپانگرفته تو بطنم رو از بين برد ... هيچ وقت هيچي رو فراموش نکردم ..ضربه هايي که به خاطر پا کج گذاشتن هام خوردم ..فراموش نکردم ونميکنم ... (سقط کردم فرزنــد ِ مشــروع ـ عشقــم را از وحشت ِ ايــن مردمــان که عقلشان در چشمشــان است ميدانے؟ عادت کرده انــد زن ِ آبستـن ِ عــشق را هــَـــــر...زه خطاب مي کنــند !» **** ***** برای بار هزارم فاصلهء دستشویی تا اطاق مونتاژ رو میدوئم ..اصلا نمیدونم چی خوردم که تا این حد سیستم گوارشیم رو بهم ریخته .. اخه ارکیدی که همیشه غذاهای ساده وکم هزینه ای مثل کوکو سیب زمینی میخوره چرا باید دچار این حالت تهوع های دست وپاگیر بشه ...؟ امروز به قدری بالا اوردم که حس میکنم دیگه نه معده ای برام مونده... نه دستگاه گوارشی ..انگار همه رو لا به لای زردابه های معدهءخالیم ..بالا اوردم .. -ارکید جان خوبی ..؟ آبی به دست وصورتم میزنم ..حس میکنم تمام انرژی داشته ونداشته ام تموم شده ..نرگس کمکم میکنه سرپا بشم ..زیر بازوم رو میگیره ومثل یه جنازه من رو به دنبال خودش میکشه .. -اخه چی خوردی که به این حال افتادی ..؟ -خودت که دیدی از صبح لب به هیچی نزدم .. نرگس نگاه عصبی ای به من میندازه ..یه حرفی تو چشماشه که عاجزم از خوندنش ..حتی انرژی سوال پرسیدن هم ندارم ولی خود نرگس بی اینکه حرفی بزنم به حرف میاد .. -ارکیده ..شاید ...شاید یه خبری باشه ..؟ ثابت میشم ..معنای واقعی مجسمه بودن رو تجربه میکنم ...امکان نداره ...نه امکان نداره ...خدا با من اینکارو نمیکنه .. خدای من ..خدایی که میبینه تا کجا خرد وخرابم ..این بازی ناجوانمرانه رو با من شروع نمیکنه .. مگه میشه با اون همه مراقبت ..اون همه نگرانی ...اون همه استرس ..جنینی تو وجودم پا گرفته باشه ..؟ اصلا مگه میشه بعد از اون سقط جنین وحشتناک ...که هنوز بعد از سه سال مو به تنم سیخ میکنه رَحم ناقص وبایرم ...امادگی پذیرش یه جنین دیگه رو داشته باشه ..؟ من که تو تمام این مدت مراقب بودم ...من که با وجود تمام ضعف اعصاب ومشکلاتی که به سراغم میومد بازهم هرشب... سروقت ...با کلی خون جگر قرصهام رو میخوردم .. که مبادا یه دفعه ای سپهر مثل بلای اسمانی رو سرم نازل بشه وکاری که نباید ....بشه ... مگه اصلا امکان داره ..؟ -آره ارکید ..؟ -نــــه .. همین قدر قاطع ومحکم ..اونقدر مطمئنم که حرفی توش نیست ..امکان نداره حامله باشم ..اون هم از موجود منزجر کننده ای به اسم سپهر صولتی .. -خانم نجفی ..خانم سروری ..؟ صدای پراز طمطراق امیر حافظ سریعا خون تو رگهام رو منجمد میکنه ..نه به اون موقعی که سال تا سال نمیدیدمش ...نه به الان که کمین کرده برای له کردن من ...برای گرفتن مچ ارکیده نجفی ... -مثل اینکه شما اینجا رو با پیک نیک اشتباه گرفتید .؟ انگشتهای دستم بی اراده با شنیدن کنایهء خوابیده درپس تک تک کلمات طعنه امیز امیر حافظ رسولی ....دردونه پسر حاج رسولی ....مشت میشن .. نرگس لبخند خجلی میزنه .. -ببخشید اقای رسولی ..خانم نجفی حالشون خوش نیست .. امیرحافظ یه نگاه سخت ...پراز حرص ..پراز نفرت ....واز بالا به من میندازه ..جوری که از ذهنم میگذره ..این همه نفرت برای چیه ..؟ برای اشتباهی که مرتکب نشدم ؟...یا برای اینکه حاج رسولی از روزگم شدن برگهءچک به بعد... نشون داده که حرف من رو بیشتر از حرف پسرش قبول داره ..؟ اگه این باشه حق داره ناراحت باشه ..حتی متنفر ..جایگاه من کجا وتک پسر حاج رسولی کجا ...؟ تو این حالت ...که داره از بالا به من نگاه میکنه ...این طور سینه جلو داده وپرغرور ..حس یه بچهء بی پناه رو دارم ..پراز ترس ...پراز لرز ..بی پشتوانهءمادر میخوام سنگینی وزنم رو از رو دوش نرگس بردارم ..ولی خدا میدونه که نمیتونم ..خدا میدونه که ارکیده نجفی هیچ جونی تو پاهاش نداره ..تا قد راست کنه ..تا کنایهءامیر حافظ رو جواب بده .. -ولی خانم نجفی که چیزیشون نیست ...ماشالله هرروز سرومروگنده تراز قبل تو کارخونه میگردن .. والله من موندم پول مفت چه جوری از گلوی این خانم پائین میره ..نه کار میکنه نه حرص وجوش.. الان هم که مثل لُردها تو ساختمون جولون میدن تیزی وبرندگی کنایه هاش... صاف قلبم رو نشونه میگیره ...خوب میدونه درد دارم ..خوب میدونه که حتی نا ندارم سرپا وایسم ...خوب میدونه که با شنیدن خزعبلاتش همین اندک انرژی ای که برام مونده داره ته میکشه .. ولی بازهم خودش رو زده به اون راهی که اسمش... علی چپه ..نرگس یه نگاه نگران بهم میندازه ..دیگه برای همگی عیان شده که امیر حافظ چند وقتیه تیشه برداشته برای از ریشه دراوردن ارکیدهء بی پناه صدای خش دار وضعیفم رو که حتی خودم هم اون رو نمیشناسم میشنوم که جواب امیر حافظ رو این جوری میده .. -ببخشید اقای رسولی حق با شماست ..بریم نرگس جان .. خدا میدونه که با چه جون کندی همین چند کلام روهم از ته حلقم کشیدم بیرون وتحویلش دادم ... نمیدونم بعد از گفتن این حرف ...طعنهءکلامم رو گرفت یا نه ..ولی حرف بعدیش تیکه های قلبم رو چاک چاک کرد .. -پس اگه حق با منه دفعهءاخرتونه که میبینم وسط ساعت کاری... مونتاژ رو ول کردید واومدید بیرون ..با شما هم هستم خانم سروری ..یه بار دیگه ازتون کم کاری ببینم مستقیما با حاج اقا حرف میزنم .. نفسهام به شماره میوفته ..یک دو ..یک دو. ..نه... مثل اینکه امیر حافظ ...امروز ..این جا...همین لحظه ...قصد ویرونی من رو کرده .. ناخواسته پنجه هام مشت میشن ..اصلا نمیدونم از کجا انرژی وارد رگ وپی ام میشه ..اصلا نمیفهمم چه جوری ادرنالین خونم بالا میره ومن قصد میکنم که این مرد رو همین الان سرجاش بشونم .. اون هم تو این لحظه هایی که دوباره تمام هجم معدهءخالی شده ام ..به نوسان افتاده ومن حتی نایی برای حرکت ندارم ...ولی فشار خون پائین ودستهای سردم هم نمیتونه جلوی طغیان آنی ام رو بگیره .. یه قدم جلو میذارم ...بازهم جلوتر ..بوی تلخ وتند ادکلن امیر حافظ شدیدا معده ام رو تحریک میکنه ...تمام سعیم رو میکنم تا مانع بالا اوردن... تو صورت امیرحافظ تک پسر کارخونه دار بشم ... امیر حافظ هم مثل یه گربه ..چشم تیز میکنه به سمتم ..خیره میشه به جلو اومدن های ناهماهنگم ...نرگس میخواد مانعم بشه ولی دیگه دیره من امروز قصد کردم که پوزهءاین مرد رو به خاک بمالونم ..بسه هرچی صبوری کردم ودم نزدم .. -جناب اقای رسولی ..محض اطلاعتون باید بگم ... بنده وخانم سروری موظیم شصت تا برد رو تا انتهای ساعت کاری اماده کنیم .. پس درنتیجه اگه من وخانم سروری کارمون رو تا انتهای روز تحویلتون ندادیم شما حق دارید شکایت ما رو پیش بزرگترتون ببرید .. درغیر این صورت بهتون اجازه نمیدم با حرفهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستم وقت ارزشمند من رو تلف کنید .. نفس میگیرم ..بازهم نفس ..معده ام از این همه هجم هوایی که رایحهءتند امیر حافظ رو با خود دارن متلاطم میشه ..درست مثل هوای طوفان زدهءدریا ... نفس های تند امیر حافظ نشون از به هدف زدن تیر حرفهای منه ...بالاخره جوابش رو دادم ..سبک شدم ...هرچند که ممکنه با همین جواب اخراجم حتمی باشه ولی دیگه برام مهم نیست .. تو این لحظه ها ...فقط میخوام معده ام اروم بشه ..برام مهم نیست که امیر حافظ نامی ...میخواد اخراجم کنه یا نه ... واقعا از ته دل میگم ...فقط میخوام بمیــــــرم ... (ایــن روزهـــا همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید! بــه خـــدا تمــــام شــد دلـــــــــــم...!) *** **** هوای تنفسش روی ریه هام سنگینی می کنه. انگار که موقع عصبانیت تمام دی اکسید کربن رو تو صورت من می دمه. دهن باز می کنه که من رو زیر آماج حرف هاش له کنه که صدای فرشتم یه بار دیگه نجاتم می ده. - امیرحافظ؟ صدای ملکوتی حاج رسولیه، پدر دوست داشتنی مرد نفر انگیز مقابلم! برای هزارمین بار از وقتی که تو این کارخونه مشغول به کار شدم و با حاج رسولی مومن و معتمد آشنا؛ حسرت می خورم به جایگاه امیرحافظ منفور. ای کاش این مرد پدر من بود. کاش دست نوازشش رو سر من بود. ای کاش می شد یه بار، فقط یه بار سر روی زانوی پدرانش می ذاشتم و مثل اون قدیم ها که تو آغوش پدرم گریه می کردم و دردهای دلم رو خالی می کردم. نگاهم گره می خوره به صورت نورانیش، الحق که خدا تو وجود بعضی از بنده هاش نشونه هایی از وحدانیت و محبت خودش رو گذاشته. حاج رسولی هم برای من جزو اون بنده هاست که تمثالی از مهربونی خدای بالای سرمه. تو سلام کردن به مرد مومن مقابلم پیش دستی می کنم. - سلام حاج رسولی. بی این که چشم از امیرحافظ عصبانی بگیره، یه لبخند گوشه ی لبش می شینه. - سلام دخترم، خسته نباشی. نرگس هم به آرومی سلام می کنه. - سلام خانمی سروری. به جای جواب می پیچم به خودم. خدایا معدم! اون قدر سوزش دارم که حتی نمی تونم جواب سوال حاجی رو بدم. حاجی منتظر حرفم نمی شه. -چی شده پسرم؟ یه لحظه از ذهنم می گذره. پسرم؟ دخترم؟ من و امیر حافظ بی اراده پوزخند می زنیم. من کم جون، اون پررنگ. پوزخند هامون رو می گم. - هیچی، خانم نجفی این جا رو با تریبون حمایت از کارگران تنبل اشتباه گرفته بود. داشتن برامون نطق می کردن. خب، می فرمودید خانم نجفی! پس اگه شما و خانم سروری نتونستید تا آخر ساعت کاری، شصت تا برد رو آماده کنید من حق دارم که به بزرگ ترم بگم؛ درسته؟ جلوی حاج رسولی خجالت می کشم. درسته که این پسر، مشمئز کننده ترین فرد بعد از سپهر تو زندگیمه؛ ولی اصلا دوست ندارم رو در روی حاج رسولی باشم. این مرد حق پدری به گردنم داره. امیرحافظ نامرد، چرا این کار رو با من می کنی؟ سعی می کنم کم نیارم. دستم رو ناخواسته رو معدم می ذارم. چشم هام از زور درد و سوزش معدم ریز می شه. می خوام جواب بدم و از حقم دفاع کنم؛ ولی بوی ادکلن امیرحافظ که بیش از حد بهم نزدیک شده، حتی اجازه ی این کار رو هم بهم نمی ده. مایع شکمم هجوم می یاره به بالا که بی درنگ با آخرین انرژی ای که دارم، می دوئم به سمت دستشویی بانوان. نرگس هم از پشت سرم ارکیده کنان دنبالم می یاد. دوباره عق می زنم. دوباره و دوباره بالا می بارم و صد باره و هزار باره از خدا می خوام که مرگ ارکید نجفی رو زودتر برسونه. خدایا این درد چیه؟ من رو که داره از پا می ندازه. نکنه حرف نرگس ... دست و پام سر می شه. دارم می افتم که نرگس نگهم می داره. - چی شده ارکیده جان؟ آخه چته عزیزم؟ حتی نای حرف زدن ندارم. سعی می کنم دست نرگس رو رد کنم. - برو نرگس. رسولی بهت گیر می ده. من که نمی تونم شصت تا برد رو کامل کنم، حداقل تو به کارت برسی. - به جهنم که گیر می ده! کجا برم؟ تو داری از حالی می ری، بعد ولت کنم برم؟ مشت مشت آب به صورتم می پاشه. باز هم کمکم می کنه، در دستشویی رو که باز می کنه، چند قدم اون طرف تر حاج رسولی رو می بنیم که داره با پسرش حرف می زنه. چین افتاده وسط ابروهاش. این چین های عمیق می گه ناراحته. سعی می کنم قدم بردارم. سعی می کنم قوی باشم. اما خیلی دلم می خواد چشم هام رو ببندم و بمیرم، درست مثل همون تیکه متنی که همیشه تو ذهنم جولان می ده. "کـــــــــاش مـــی شــد آدم گـــــاهی به اندازه ی نـیــاز، بمیـــــرد!" ولی پنجاه تا برد ناتمومی که روی میز کارم انتظارم رو می کشه، اجازه ی بسته شدن رو از چشم هام می گیره. انگار که دی یودها و خازن ها من رو صدا می کنن. باید برم. باید تمومشون کنم. من جدای از حقوق این کار، به شدت علاقه ی زیادی به این دنیای رنگارنگ کوچکم دارم. نرگس بازوم رو می کشه که نگاه حاج رسولی و امیرحافظ می گرده روم. نگاه حاج رسولی نگران می شه، حتی نگاه امیرحافظ. یعنی تا این حد سست و شکننده به چشم می یام که نگاه همیشه پر از نفرت امیرحافظ هم نگران شده؟ نمی خوام این طور باشم؛ ولی چاره ای ندارم قدم بعدیم رو می خوام بردارم که دنیا دور سرم می چرخه. انگار که سوار یه چرخ و فلک شدم، دنیام شده اون چرخ و فلک و من دارم تو دنیام می گردم و می چرخم. زیر پام خالی می شه. بی هوا چنگ می اندازم به بازوی نرگس؛ ولی برای پایدار موندن دیگه دیر شده. تو همون تار و روشنی چشم هام می بینم که حاج رسولی و امیرحافط به سمتم خیز برمی دارن؛ ولی بسته شدن چشم هام با داغ شدن بدنم همزمان می شه و من دیگه هیچی نمی فهمم. "اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس من از مردن هراسم نیست یه حســـــــی دارم این روزا که گــــــــــاهی با خودم می گم شاید مـــــــــــــردم، حواسم نیست." ...


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: